89/4/30
3:33 ع
ما قبل:
دنیای پست مدرن است و معراج شاعرانه ی پسا کمر
برای جمع آوری یک مشت هرز نامه و غلط نامه و ...نامه ، عده ای راه می افتند و برای آزادی مجلس ختم می گیرند.ده ها وبلاگ واقعی و جعلی به روز می شوند و همه ی مسببین ماجرا را از شخص رییس جمهور گرفته تا نظافت چی های نمایشگاه کتاب محکوم می کنند .اما کسی کک اش هم نمی گزد که منوچهر مرتضوی مرد؛که مکتب حافظ مرد!؟
عیبی ندارد...خلایق هر چه لایق.در مملکتی که مرتضوی در سکوت و غربت بمیرد ، بیماران روانی و جنسی باید استاد بشوند و عالم و آدم را بدهکار خودشان بدانند...چه کنیم؟...دنیای پست مدرن است و معراج شاعرانه ی پسا کمر.سیر تکامل آناتومیک روشنفکری در ادبیات ما از قهوه و سیگار و ودکا و مو و ریش و سبیل رد شده و به نقطه ی عطف خود رسیده: غدد ژنیتال!...اصلا مگر آقایان و خانم ها جز این چیزی هم دارند؟به قول مودب: "تا کره ی جنوبی هست / نیازی به نیمکره های مغزمان نداریم.". یاد آن فیلم تبلیغاتی و آن خانم هنر پیشه می افتم که چطور گلایه می کرد که : "من اختیار بدنم را ندارم.".
شعر:
ای مرگ لطف کن...
بخت همیشه روشن خود را شناختم
از برق شعله خرمن خود را شناختم
روزی که سوخت حاصل یک عمر ناگهان؛
تقدیر دیر مردن خود را شناختم
کشتم حریف را و پس از آن تهمتنی
ناگاه، پاره ی تن خود را شناختم
از موی چنگ خورده و از آه مادران
آوازهای میهن خود را شناختم
مرغ اسیر! گوش سپردم به ناله ات
کم کم صدای شیون خود را شناختم
غلطیده ام چو تاس در این نرد ، بارها
تا بخت مرد افکن خود را شناختم
دشمن نداشتیم اگر دوستی نبود
در رنگ دوست،دشمن خود را شناختم
ای مرگ! لطف کن که در این شهر مرده دوست
در سایه ی تو مامن خود را شناختم
ای تیغ عشق !بوسه به نام خدا بزن
با تو ورید گردن خود را شناختم
رضا شیبانی-تیر89-تبریز
ما بعد:
!؟
نه
...هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
لینک مطلب بالا در سایت نقد نیوز
گفتگوی من با خبرگزاری فارس درباره ی استاد منوچهر مرتضوی(کلیک کنید)
توضیح در باره تیتر خبر اینکه بنده از کلمه ی "افکار" استفاده کرده بودم که به اشتباه"افراد" ذکر شده است.
گفتگوی استاد جمشید علیزاده با خبرگزاری فارس درباره استاد منوچهر مرتضوی(کلیک کنید)
مابعدالتحریر(نیمه ی شعبان-ساعت18):
این بیت شهریار را دارم سیاه مشق می کنم ...سه سالی می شد دست به قلم نزده بودم.
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید/به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید/به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار فرج
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد* چشم عاشقان تو ای شاه
نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سود کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان
تو بختت آن نه که راهی بود به خلوت شاهت
در انتظار تو می میرم و در این دم آخر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید و من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می کند به دوده آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سرجهاد تویی و خداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
روح شهریار شاد...
*رمد:چشم درد
88/11/24
1:36 ص
ما بعد الشعر
من و ستارخان و پلوی سفارت انگلیس و کیک و ساندیس صلواتی
دیشب خواب عجیبی دیدم...جای غریبی بودم...نمی دانم!...باغ حیاط سفارت انگلیس بود پنداری...دیگ بار گذاشته بودند و آدم های زیادی دور و برش می پلکیدند.عده ای هم گوشه و کنار نشسته بودند و داشتند درباره مشروطه می لاسیدند...سیدی آن کنار داشت برای خودش هی می نوشت.(نمی دانم انشایی...بیانیه ای ...چیزی)
کمی این طرف تر شیخ شیرین کار شهر آشوبی داشت صیغه زن سیصدم عطاء السلطنه نامی را بلغور می کرد....ناصر الدین شاه هم آمار حرمسرایش را از سفیر انگلیس می گرفت.
خبر نگار بی بی سی هم افتاده بود دنبال ستار خان و می خواست به مصاحبه اش بکشد و ستارخان با پای لنگ گلوله خورده اش که خون و چرک ازش می ریخت از دستش در می رفت و دم به مصاحبه نمی داد....تا اینکه عطاءالسلطنه خلقش تنگ شد و داد زد:
"آهای ستارخان!..چه خبرته با آن پای ناقص شده ات در می ری؟..بیا تو استودیوی بی بی سی و حالشو ببر"
ستار خان نهیب زد:
"من میخواهم که هفت دولت به زیر بیرق امام حسین بیایند؛ من زیر بیرق بی بی سی نمیروم."
در همین موقع صدای آشپز باشی سفارت بلند شد:
"سفره ها رو پهن کنید که سبزی پلو حاضره"
نو کرهای سفارت جلدی سفره ها را پهن کردند و جمیع حاضرین از چپ و راست ریختند دور سفره و افتادند به خوردن سبزی پلو؛....غیر از ستار خان که مهیا می شد برای رفتن.شیخ شیرین کار شهر آشوب رو کرد به ستار خان و در حالی که داشت با آن چانه ی رو به جلو می لمباند گفت:
"بسم الله"
سفیر انگلیس هم دنباله حرف شیخ را گرفت که:
"بیا ستار خان...حیفه سر سفره ی سبزی پلوی ما یه تبریزی هم نباشه"
ستار خان بی اعتنا به حرف سفیر به شیخ طعنه زد:
"از تو بعیده شیخ...یعنی هر کی به تو هر چی داد باید بخوری؟"
شیخ از کوره در رفت و در حالی که آب دهان و خرده های سبزی و پلو ی نیم جویده شده از دهانش پرت می شد داد زد:
" آره..خوب کاری می کنم...بازم بدن می گیرم و می خورم..تو هم عرضه داری بیا و بخور"
ستار خان که حالا سوار اسب شده بود و داشت از حیاط سفارت بیرون می رفت برای لحظه ای برگشت ...حالا خون داشت از زخم ساق پایش فواره می زد...
"سبزی پلوی سفارت انگلیس به تبریزی جماعت نمی سازه...ما همون کیک و ساندیس صلواتی بس مونه.علف بخوریم شرف داره به این سفره ها."
این را ستار خان گفت و هی زد به اسبش و از حیاط سفارت بیرون رفت....صدای غرش مجاهدین از خیابان ها می آمد.
22بهمن88-تبریز
در ارگان جنبش عدالت خواه دانشجویی
در برنا نیوز
در نقد نیوز
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.