90/1/19
3:46 ص
...این ملک پیر جوان کش
عمر مرا می سرایند، این جوی های روان کش
این جوی های روان و این عمر های زمان کش
اینک منم؛ آن مسافر، کز پیش و پس بسته راهش
بسته کمر از چپ و راست، او را شبی کاروان کش
پشت سرم آه تبریز، تبریز اسطوره آویز
در پیش رو داغ تهران، تهران ستار خان کش
تبریز تبدار بدرود...بدرود شهر مه آلود
ای آرمانشهر ویران...بدرود ای آرمان کش
ما پنجه افکندگانیم با شاخ عثمانی و روس
حرمت نگهدار تهران، ای سفره ی میهمان کش
هر ملتی در زمانه، زنده ست با قهرمانش
اما چه بایست گفتن؟ با ملت قهرمان کش
مشروطه مشروطه مردیم در اختناقی دهان کوب
جان کنده و دل نکندیم زین ملک پیر جوان کش
هر چند نامهربانی ، هر چند ناهمزبانی
مهر وطن در دل ماست، ای مغرب خاوران کش
مهر وطن در دل ماست، این هر دو آب و گل ماست:
تبریز ستارخان سوز... تهران ستارخان کش
رضا شیبانی-آذر89
88/11/24
1:36 ص
ما بعد الشعر
من و ستارخان و پلوی سفارت انگلیس و کیک و ساندیس صلواتی
دیشب خواب عجیبی دیدم...جای غریبی بودم...نمی دانم!...باغ حیاط سفارت انگلیس بود پنداری...دیگ بار گذاشته بودند و آدم های زیادی دور و برش می پلکیدند.عده ای هم گوشه و کنار نشسته بودند و داشتند درباره مشروطه می لاسیدند...سیدی آن کنار داشت برای خودش هی می نوشت.(نمی دانم انشایی...بیانیه ای ...چیزی)
کمی این طرف تر شیخ شیرین کار شهر آشوبی داشت صیغه زن سیصدم عطاء السلطنه نامی را بلغور می کرد....ناصر الدین شاه هم آمار حرمسرایش را از سفیر انگلیس می گرفت.
خبر نگار بی بی سی هم افتاده بود دنبال ستار خان و می خواست به مصاحبه اش بکشد و ستارخان با پای لنگ گلوله خورده اش که خون و چرک ازش می ریخت از دستش در می رفت و دم به مصاحبه نمی داد....تا اینکه عطاءالسلطنه خلقش تنگ شد و داد زد:
"آهای ستارخان!..چه خبرته با آن پای ناقص شده ات در می ری؟..بیا تو استودیوی بی بی سی و حالشو ببر"
ستار خان نهیب زد:
"من میخواهم که هفت دولت به زیر بیرق امام حسین بیایند؛ من زیر بیرق بی بی سی نمیروم."
در همین موقع صدای آشپز باشی سفارت بلند شد:
"سفره ها رو پهن کنید که سبزی پلو حاضره"
نو کرهای سفارت جلدی سفره ها را پهن کردند و جمیع حاضرین از چپ و راست ریختند دور سفره و افتادند به خوردن سبزی پلو؛....غیر از ستار خان که مهیا می شد برای رفتن.شیخ شیرین کار شهر آشوب رو کرد به ستار خان و در حالی که داشت با آن چانه ی رو به جلو می لمباند گفت:
"بسم الله"
سفیر انگلیس هم دنباله حرف شیخ را گرفت که:
"بیا ستار خان...حیفه سر سفره ی سبزی پلوی ما یه تبریزی هم نباشه"
ستار خان بی اعتنا به حرف سفیر به شیخ طعنه زد:
"از تو بعیده شیخ...یعنی هر کی به تو هر چی داد باید بخوری؟"
شیخ از کوره در رفت و در حالی که آب دهان و خرده های سبزی و پلو ی نیم جویده شده از دهانش پرت می شد داد زد:
" آره..خوب کاری می کنم...بازم بدن می گیرم و می خورم..تو هم عرضه داری بیا و بخور"
ستار خان که حالا سوار اسب شده بود و داشت از حیاط سفارت بیرون می رفت برای لحظه ای برگشت ...حالا خون داشت از زخم ساق پایش فواره می زد...
"سبزی پلوی سفارت انگلیس به تبریزی جماعت نمی سازه...ما همون کیک و ساندیس صلواتی بس مونه.علف بخوریم شرف داره به این سفره ها."
این را ستار خان گفت و هی زد به اسبش و از حیاط سفارت بیرون رفت....صدای غرش مجاهدین از خیابان ها می آمد.
22بهمن88-تبریز
در ارگان جنبش عدالت خواه دانشجویی
در برنا نیوز
در نقد نیوز
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.