87/4/27
11:36 ص
سخت دل بسته ولی چشم فرو می بندم
چشم هایت به گمانم که نمی خواهندم
از کنار بد و خوب همگان می گذرم
جز گذر نیست چنان ثانیه ها ترفندم
لحظه ای بود به چشم تو اگر دل بستم
عمر بود...عمر...زمانی که از او دل کندم
گر چه یک دم نشکستم دل همراهان را
دل من می شکنند و دل خود می بندم
سفر باهم من صورتی از تنهایی است
با چنین همسفرانی که نمی پایندم
چند تن پیش همیم و همگی تن هاییم
آشنایان!بشمارید که چون و چندم!؟
دل من داغ پری چهره ی بسیاری دید
شاید این است که عصیان زده چون اروندم
صد بلا بر سر من آمد و شکرش باقی است
به بلایی که نیامد به سرم خرسندم
در خور عاشقی ام مادر افلاک نزاد
کوکب سوخته ام مادر بی فرزندم
آسمان گر چه به حالم نفسی هم نگریست
چون کویری که ترک خورده پر از لبخندم
نرم و آرام چنان برگ که در آب افتاد
قایقی رو به رهایی شده بند ابندم
سخت جاری است رهایی به زبانم شب و روز
چون درختان لب رود اگر پابندم
گر چه با قصد گسستن به تنم زخم زدی
ریشه ی بار بنم...شاخه ی صد پیوندم
تبریز_تیرماه 87
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.