93/7/16
11:16 ص
این شعر را امروز بعد از دیدن عکسی دلخراش از سر بریده ی یک دختر گیسو بافته ی کرد ، ننوشتم که گریستم...تا عمر دارم تصویر پریشان آن گیسوهای خونین را فراموش نمی کنم.
ناله ای می رسد ز کوبانی
ناله ای از سر پریشانی
ناله کردی است زار می گوید
"وه هاوارن وه ره س که بیچاره م"
"گو بده یه".. قاسم سلیمانی!
93/7/1
6:22 ع
یکی از خبرگزاری های عزیز که نوید مجموعه ی آماده برای چاپم ، "پاییز تبریز " را با خبرنگارش در میان گذاشته بودم ، لطف کرده و خبر آن را منتشر کرده است که سپاسگزار این مهربانی هستم.اما شعری برای نمونه از من در پایان خبر به اشتراک گذاشته که سروده ای است از آغازین سال های شاعری من.یعنی دهه ی دوم زندگی ام؛ یا به عبارتی دوران کودکی و طبع آزمایی های اولیه که به ناگزیر حاوی تعدادی ایراد و ضعف است.
این غزل را در اوایل دهه ی هشتاد و در سال های شروع اینترنت و بازار گرم وبلاگ نویسی ، بی روتوش و اصلاح در وبلاگ قدیمی ام منتشر کرده بودم و دوستانی محبت کرده و در یک مجموعه ی شعر که برای گوشی های موبایل تدارک دیده بودند ، آن را آورده بودند.از این جهت نمونه ای از شعر که به هیچ عنوان مورد تایید خودم نیست ، به شکلی وسیع در فضای مجازی پراکنده شده است.
به جهت روشن شدن فضا و اینکه این شعر صرفا آیینه ی دوران نوجوانی شعر من است، نمونه ی ویرایش شده ی آن را که به سال 90 نیز در مجموعه اولم سکوت کاهگلی منتشر کرده ام ، و در یکی از برنامه های رادیویی پرشنونده نیز خوانده شده است با خوانندگان شعرم به اشتراک می گذارم :
به برادرم قابیل :
زخمی بزن به حرمت این عشق و این نمک
با من ستیزه پیشه کن ای دوست!...کم کمک
یاشد که وارهیم از این درد مشترک
دنیا به عاشقان وفایی وفا نکرد
افسانه بود دولت یاران بی کلک
زخمی بزن که عشق فراموشمان شود
بی منت دوای حکیمان بی محک
ما هر دو،دل به یک نمکین چهره داده ایم
زخمی بزن به حرمت این عشق و این نمک
من پیش تر به سنگ ستم سر سپرده ام
قابیل من ! عنان کش ازابن جنگ تک به تک
هر چند بار گندم من دلربا تر است
آتش زدم به مزرعه ام ...ای دلت خنک!
ما خون غیرت فلک رگ بریده ایم
خود پیش تر زدیم به روی زمین شتک
غیرت نداشت عشق، که در کوره راه عمر
هر خنده رو نگار، سفالی است پر ترک
ابن بار مرغ عشق به دادی نمی رسد
باشد مگر کنند کلاغان تو را کمک
93/6/24
6:9 ع
باز هم آخرهای شهریور و شروع نم نم دلتنگی های دم غروب و سرفه های فصلی و سردرد های اول صبحی .این هم روال همه ساله ای است از زندگی من .عادت کرده ام.
93/6/20
1:40 ع
در لباس رمه ، این گرگ نفاق است...
نفاق...
چاره ی گرگ، چماق است...
چماق است....
چماق...
93/6/12
5:14 ع
یکی از روشن ترین خاطراتی که از پدر مرحومم در ذهنم مانده و پاک نمی شود مربوط به سنین خردسالی ام می شود.شاید 4 سال بیشتر نداشتم اما خیلی روشن صحنه آن روز پیش چشمم می آید.با پدرم از جایی رد می شدیم و چند تکه سنگ روی زمین افتاده بود.پدرم تازه روی قلبش جراحی شده بود و نباید زیاد خودش را به زحمت می انداخت.با این وجود ایستاد و با وجود زحمتی که برایش داشت ، سنگ ها را کنار زد.
وقتی پرسیدم چرا این کار را کردی، گفت :
چون ممکن بود بعد از تاریک شدن هوا کسی پایش به این سنگ بگیرد و زمین بخورد. بعد حدیثی از حضرت پیامبر ص برایم خواند که "اولین قدم مسلمانی این است که سنگی را از مسیر راه مردم برداری."
دارم به آن خاطره و این حدیث فکر می کنم و با خودم می گویم : لابد اولین نشانه ی نامسلمانی هم سنگ اندازی در راه دیگران است.
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.