89/5/24
5:45 ع
...باید به دزد دین خود ایمان بیاوری
دین و دل از قبیله ی ناموس می بری
یوسف! چه شیوه ای ست مگر این پیمبری
یوسف تورا به حرمت این خنجر و ترنج
آخر بگو پیامبری یا که دلبری؟
خو کرده ی پرستش حسن اند مردمان
معلوم نیست بت شکنی یا که بت گری
از خود به جای کفر حذر ده قبیله را
در بین انبیا تو خود از نوع دیگری
آغاز ننگ توست زلیخا!...هنوز تو
باید به دزد دین خود ایمان بیاوری
این سان مخند بر همه ای چاک پیرهن
تو بر حریم عفت این قوم داوری
بند نگاه بود کلاف تو ای فلک
تا بعد از این پیمبر خوشرو نیاوری
مرداد89-تبریز
89/5/17
8:40 ع
این شعر را برای مادر بزرگم گفته ام؛مادر پدرم.علاقه ی زیادی به من داشت .شاید بیشتر ازین بابت که تنها پسر" پسر از دست رفته" اش بودم. علاقه ی شدیدی هم من به او داشتم.چون در یک سال اولی که پدرم رفته بود و من و خواهر هایم خیلی کوچک بودیم و مادر مهربانم دست تنها بود ؛ آمد و یک سالی پیش مان ماند.در همان خانه ی قدیمی رویایی که هنوز که هنوز ست خوابش را می بینم.خاطره های زیادی از آن موقع در خواب و بیداری جلوی چشمم هستند.هر وقت قرآن می خوانم- بخصوص سوره های کوچک جزء آخر را - یاد مادربزرگ می افتم که آیه آیه در آن شب های پاییزی برایم می خواند و یادم می دادشان.همانطور که نماز که می خوانم ،حمد و سوره مرا یاد پدرم می اندازد که حفظ کردنش را تا همیشه مدیون او هستم.
یک خاطره ی قشنگ دیگر هم با مادر بزرگم،خاطره ی یک شب بارانی ست.نفس های آخر یک گنجشک که از ترس باد و باران خودش را کوبیده بود به شیشه ی خانه مان و افتاده بود توی ایوان.سایه روشنی از آن روز همیشه در ذهنم بود.اما چند مدت قبل بود که خواب کاملش را دیدم!؛...مو به مو ...چین و چروک صورت مهربان پیرزن و ترک های دیوار آن خانه ی قدیمی و مهربانی هایش با گنجشک نصفه جان و... همه و همه ی غم های قشنگ آن روز ها را به تماشا نشستم.حاصل آن شب این غزل شد و یک یاسین نثار روح مهربانش.
برای مادر بزرگ سفر کرده ام و خانه ی کاه گلی رویا:
پرنده وار در این های و هوی طوفان ها
به سویت آمده ام از هراس انسان ها
از اضطراب خودم را به شیشه می کوبم
روا مدار بمیرم کنار ایوان ها
کجایی ای که در آغوش مهربان دادی
شبی پناه به گنجشک خیس باران ها
مگر نه این که همان خانه است این خانه
که مانده است به جا از گزند دوران ها
مگر نه این که همین جاست خانه ی رویا
که می رهاند مرا از هجوم هذیان ها
همان اطاق که با آن سکوت کاه گلی
حکایتی ست هم از کاخ ها ...گلستان ها
حکایتی ست هم از تاج های رفته به باد
حکایتی ست هم از سرنگونی خان ها
بیا ببین که چه بر من گذشت بعد از تو
چه درد ها که گرفتم ز دست در مان ها
چه زود پیر شدیم و چه زود خرد و خمیر
در این زمانه ی جولان آسیابان ها
عصا به دست بیا با بهار روسری ات
بیار آب که لب تشنه اند گلدان ها
درخت توت به شیرین زبانی اش باقی ست
چشیده است ولی تلخی زمستان ها
در این اطاق قدیمی به روی طاقچه ها
هنوز بوی تو را می دهند قرآن ها
بیا و باز کن آغوش مهربانت را
که سخت خسته ام از خشم این خیابان ها
صدای غر زدنی مهربان نمی آید
شکسته است پس از تو غرور قلیان ها
بیا که بی تو ترک خورده است بغض اطاق
و زیر طاقچه طاق است طاقت جان ها
....
شکست بغض و فرو ریخت خانه ی رویا
و گریه باز مرا داد دست باران ها
رضا شیبانی-اردیبهشت89-تبریز
89/4/30
3:33 ع
ما قبل:
دنیای پست مدرن است و معراج شاعرانه ی پسا کمر
برای جمع آوری یک مشت هرز نامه و غلط نامه و ...نامه ، عده ای راه می افتند و برای آزادی مجلس ختم می گیرند.ده ها وبلاگ واقعی و جعلی به روز می شوند و همه ی مسببین ماجرا را از شخص رییس جمهور گرفته تا نظافت چی های نمایشگاه کتاب محکوم می کنند .اما کسی کک اش هم نمی گزد که منوچهر مرتضوی مرد؛که مکتب حافظ مرد!؟
عیبی ندارد...خلایق هر چه لایق.در مملکتی که مرتضوی در سکوت و غربت بمیرد ، بیماران روانی و جنسی باید استاد بشوند و عالم و آدم را بدهکار خودشان بدانند...چه کنیم؟...دنیای پست مدرن است و معراج شاعرانه ی پسا کمر.سیر تکامل آناتومیک روشنفکری در ادبیات ما از قهوه و سیگار و ودکا و مو و ریش و سبیل رد شده و به نقطه ی عطف خود رسیده: غدد ژنیتال!...اصلا مگر آقایان و خانم ها جز این چیزی هم دارند؟به قول مودب: "تا کره ی جنوبی هست / نیازی به نیمکره های مغزمان نداریم.". یاد آن فیلم تبلیغاتی و آن خانم هنر پیشه می افتم که چطور گلایه می کرد که : "من اختیار بدنم را ندارم.".
شعر:
ای مرگ لطف کن...
بخت همیشه روشن خود را شناختم
از برق شعله خرمن خود را شناختم
روزی که سوخت حاصل یک عمر ناگهان؛
تقدیر دیر مردن خود را شناختم
کشتم حریف را و پس از آن تهمتنی
ناگاه، پاره ی تن خود را شناختم
از موی چنگ خورده و از آه مادران
آوازهای میهن خود را شناختم
مرغ اسیر! گوش سپردم به ناله ات
کم کم صدای شیون خود را شناختم
غلطیده ام چو تاس در این نرد ، بارها
تا بخت مرد افکن خود را شناختم
دشمن نداشتیم اگر دوستی نبود
در رنگ دوست،دشمن خود را شناختم
ای مرگ! لطف کن که در این شهر مرده دوست
در سایه ی تو مامن خود را شناختم
ای تیغ عشق !بوسه به نام خدا بزن
با تو ورید گردن خود را شناختم
رضا شیبانی-تیر89-تبریز
ما بعد:
!؟
نه
...هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
لینک مطلب بالا در سایت نقد نیوز
گفتگوی من با خبرگزاری فارس درباره ی استاد منوچهر مرتضوی(کلیک کنید)
توضیح در باره تیتر خبر اینکه بنده از کلمه ی "افکار" استفاده کرده بودم که به اشتباه"افراد" ذکر شده است.
گفتگوی استاد جمشید علیزاده با خبرگزاری فارس درباره استاد منوچهر مرتضوی(کلیک کنید)
مابعدالتحریر(نیمه ی شعبان-ساعت18):
این بیت شهریار را دارم سیاه مشق می کنم ...سه سالی می شد دست به قلم نزده بودم.
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید/به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید/به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار فرج
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد* چشم عاشقان تو ای شاه
نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سود کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان
تو بختت آن نه که راهی بود به خلوت شاهت
در انتظار تو می میرم و در این دم آخر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید و من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می کند به دوده آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سرجهاد تویی و خداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
روح شهریار شاد...
*رمد:چشم درد
89/4/18
3:45 ع
89/4/6
1:54 ص
به مهدی باکری و پیکر دریایی اش:
همچنان بعد سال ها ...دهه ها
می رود پیکرت به اقیانوس
با تو این رود غرق در رویا
بی تو این خاک دفن در کابوس
از تو عکسی تمام رخ مانده
روی دیوار های "شط رنجی"
مات لبخند زنده ات شده اند
خیل شطرنج بازهای عبوس
ماهرویان پلنگمان کردند
برجسازان کلنگمان کردند
بعد تو رنگ رنگمان کردند
عده ای تاجر پر طاووس
این یکی رهن بانک های رباست
آن یکی هم "به رهن میکده هاست"*
حال و روز برابری دارد
چفیه ی ما و خرقه ی سالوس
مثل اصحاب کهف برگرد و
مردمی کن شب سگی مان را
غم ندارم از اینکه خواهد شد
سکه ام مال عهد دقیانوس
رضا شیبانی-اسفند88
*هنوز خرقه ی حافظ به رهن میکده هاست
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.