93/7/28
2:22 ع
حسی است که می توان اسمش را گذاشت غرور قدسی؛ خاص آدم های با ایمان است.نه با توهین شنیدن می شکند و نه با مسخره شدن.برعکس بیشتر هم قد می کشد.هدیه ی خداست به کسانی که ایمان دارند.
اگر نبود این غرور قدسی نشکن و رویا و پویا ، انسان های یک رو و بی شیله پیله ،موجودات غریبی بودند در این بهشت آدم های منافق؛ بی دفاع وسط این همه نامرد رها شده بودند.تازه مسایلی مثل اخلاق و شان و شخصیت و ...هم دستشان را بسته بود.یک دل سیر فحش هم نمی توانستند بدهند ؛مثل کیسه ی بوکس که از سقف آویزان شده باشد.
اما نعوذبالله ،اگر نظام جزا و آخرتی هم نباشد، همین حس کافی است برای سینه سپر کردن انسان های عزیز در برابر شبه انسان های حقیر.یا اصلا مگر پاداشی بالاتر از لذت همین "غرورقدسی" وجود دارد که خدا در برابر دشنام و توهین به انسان های پاک عطا کرده است؟؟؟
93/7/16
11:16 ص
این شعر را امروز بعد از دیدن عکسی دلخراش از سر بریده ی یک دختر گیسو بافته ی کرد ، ننوشتم که گریستم...تا عمر دارم تصویر پریشان آن گیسوهای خونین را فراموش نمی کنم.
ناله ای می رسد ز کوبانی
ناله ای از سر پریشانی
ناله کردی است زار می گوید
"وه هاوارن وه ره س که بیچاره م"
"گو بده یه".. قاسم سلیمانی!
93/7/1
6:22 ع
یکی از خبرگزاری های عزیز که نوید مجموعه ی آماده برای چاپم ، "پاییز تبریز " را با خبرنگارش در میان گذاشته بودم ، لطف کرده و خبر آن را منتشر کرده است که سپاسگزار این مهربانی هستم.اما شعری برای نمونه از من در پایان خبر به اشتراک گذاشته که سروده ای است از آغازین سال های شاعری من.یعنی دهه ی دوم زندگی ام؛ یا به عبارتی دوران کودکی و طبع آزمایی های اولیه که به ناگزیر حاوی تعدادی ایراد و ضعف است.
این غزل را در اوایل دهه ی هشتاد و در سال های شروع اینترنت و بازار گرم وبلاگ نویسی ، بی روتوش و اصلاح در وبلاگ قدیمی ام منتشر کرده بودم و دوستانی محبت کرده و در یک مجموعه ی شعر که برای گوشی های موبایل تدارک دیده بودند ، آن را آورده بودند.از این جهت نمونه ای از شعر که به هیچ عنوان مورد تایید خودم نیست ، به شکلی وسیع در فضای مجازی پراکنده شده است.
به جهت روشن شدن فضا و اینکه این شعر صرفا آیینه ی دوران نوجوانی شعر من است، نمونه ی ویرایش شده ی آن را که به سال 90 نیز در مجموعه اولم سکوت کاهگلی منتشر کرده ام ، و در یکی از برنامه های رادیویی پرشنونده نیز خوانده شده است با خوانندگان شعرم به اشتراک می گذارم :
به برادرم قابیل :
زخمی بزن به حرمت این عشق و این نمک
با من ستیزه پیشه کن ای دوست!...کم کمک
یاشد که وارهیم از این درد مشترک
دنیا به عاشقان وفایی وفا نکرد
افسانه بود دولت یاران بی کلک
زخمی بزن که عشق فراموشمان شود
بی منت دوای حکیمان بی محک
ما هر دو،دل به یک نمکین چهره داده ایم
زخمی بزن به حرمت این عشق و این نمک
من پیش تر به سنگ ستم سر سپرده ام
قابیل من ! عنان کش ازابن جنگ تک به تک
هر چند بار گندم من دلربا تر است
آتش زدم به مزرعه ام ...ای دلت خنک!
ما خون غیرت فلک رگ بریده ایم
خود پیش تر زدیم به روی زمین شتک
غیرت نداشت عشق، که در کوره راه عمر
هر خنده رو نگار، سفالی است پر ترک
ابن بار مرغ عشق به دادی نمی رسد
باشد مگر کنند کلاغان تو را کمک
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.