87/1/29
10:8 ص
....و پنجشنبه ای دیگر
راز مگوی عشق در این خاک توده ای
حس هزار و یک غزل نا سروده ای
پیشت چه آورم که به صد جلوه گل کنی؟
هفتاد رنگ آینه ی نا نموده ای
تو های و هوی صد غزلی ای سکوت محض!
گرم شنیدن تو ام و نا شنو ده ای
آه! ای سکوت! می رسی امشب به داد من؟!
با من تو یار و یاور دیرینه بوده ای
هر شب تغزلی است مرا با خیال تو
پیش منی و در کلماتم غنوده ای
عمری نمرده سیر قیامت نموده ام
ای زندگی !که سخت جزایم نموده ای
ای عمر من!که رفته ای و ماند ه ای به دوش
کم می شوم از آنچه که بر من فزوده ای!
من نیستم که شعر شما را سروده ام
شعر مجسمی تو که شاعر سروده ای
87/1/23
1:9 ص
طبق معمول می خواستم با غزلی از خودم به روز باشم.اما انسی عجیب که این روز ها با اشعار شاعر بزرگ کشورمان استاد شهریار پیدا کرده ام بر آنم داشت تا شما را هم به بزم چند غزل زیبای این ابر شاعر دعوت کرده باشم....شهریار در زمره ی شاعران جریان سنت گرا ی غزل معاصر قرار دارد وشاید بزرگترین نماینده ی این طیف است.بسیاری او را شاعر قرن معاصر می دانند و از همین رو نام شهریار با روز شعر و ادب ایران زمین گره خورده است.شهریار از جهانی ترین های شعر امروز ایران زمین است ...روزگاری ملک الشعرای بهار پیش بینی کرده بود که نه تنها ایران ، که مشرق زمین به شهریار افتخار خواهد کرد....امروز شعر شهریار در آکادمی های معتبر جهان تدریس می شود و از اروپا گرفته تا آمریکا و از آمریکا گرفته تا شرق دور ،اشعار این استاد به زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده است .اگر زبان ترکی می دانید حتما حیدر بابا را خوانده اید و عظمت این شاهکار بزرگ ادبی را در ک کرده اید.شاهکاری که شاهکار بودنش را نه فقط ادبا و شعرا و اهل فن که حتی مردم کوچه و بازار هم می فهمند و همین نکته است که حیدر بابا را به ابر شاهکاری تبدیل می کند که یک سرو گردن هم بالاتر از" شاهکار "قرار می گیرد.
ای روز ها سریال شهریار در حال پخش از سیماست که متاسفانه علیرغم خوب بودن انتخاب اولیه ، نتوانسته شهریار را به درستی به خصوص از بعد ادبی بشناساند.به خصوص شعر هایی که از شهریار در متن فیلمنامه استفاده شده است هرگز اشعار درجه ی یک استاد نیستند و همین مسئله یکی از ایرادات اصلی سریال شهریار است....به هر حال بگذریم ....این شما و این هم دو غزل از شهریار شعر ایران.البته در پایان چرند و پرندی از خودم هم آورده ام که امیدوارم از دم تیغ نقد بگذرد.
غزل اول:سپهر بایگان
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
چشمه سار طبع من دیگر نمی جوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خامش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون یک دهن
از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند
غزل دوم:سه تار
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه ى تسلى شب هاى تار من
اى دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسى سازگار من
در گوشه ى غمى که فراموش عالمى است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله ى سه تار
شب تا سحر ترانه ى این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر، خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جاى
ماهى که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
اى مایه ى قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزى وفا کنى که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلى وام میکنى
خواهى مگر گرو برى از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده ى شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفى عشق چه سنجد عیار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهر،یار من
سید محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)
و اما این هم همان چرند و پرند مذکور:
ای حس کودکانه ام !...ای عشق!..پا بگیر
در این بلوغ فاجعه دست مرا بگیر
در پنجه های وحشی تقدیر مانده ام
آهوی من ! مرا ز دم گرگ ها بگیر
نا آشنایی این همه با من ولی ...درست!
باری به اشتباه ، مرا آشنا بگیر
دور و بر من و تو پر از مرغ آرزوست
یک مرغ را بخوان و به دست دعا بگیر
یک کاسه آب بر لب ایوان خانه نه
مهتاب – این کبوتر لب تشنه – را بگیر
با ساده زیستن ز خزان می توان گریخت
دنیای سبز!...در دل یک دانه جا بگیر
هر برگ کوچکی که پر از اسم اعظم است
می خواندت بیا و جهان را فرا بگیر
رضا شیبانی
و حرف آخر اینکه :ممنونم از همه ی دوستانی که لطف دارند و فرصت پاسخ به الطافشان را ندارم و شرمنده همه شان هستم...ان شاءالله یک روز محبت همه ی این دوستان را جبران خواهم کرد.
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.