88/5/22
1:12 ص
شعر:
بازی کردم
با همبازیانی که هرگز به دنیا نیامده بودند
و شکستم
چراغی را که هرگز روشن نشده بود
با کمانی
از چوب درختی هرگز نرسته..................................................................................................................................................
بی روح بود چشمه ی "عمر روان" من
دنیا ربود روح مرا از روان من
مثل درخت های خزان خورده سال هاست
خشکیده است حرف دلم بر زبان من
بازیچه ی خزانم و همبازی بهار
افتاده است بازی دنیا به جان من
هم بازی من است جهانی ولی چه سود؟
وقتی که نیست هیچ کسی هم زبان من
یک آسمان پرنده ی وحشی نشسته بود
روزی به روی شانه ی "عشق آشیان" من
دوران عشقبازی من طی شد و... گذشت
من ماندم و شماتت همبازیان من
طفلی جسور بود و چراغ مرا شکست
یادش یخیر دلبر ابرو"کمان" من
ای کاش باز کودک خردی شوم که باد
دامن کشان گذر کند از بادبان من
دنیای کودکانگی من بزرگ یود
افسانه بود و داشت حقیقت جهان من
مهتاب را یه جای چراغ محله مان
هر بار می گرفت نشانه، کمان من
کم کم که پا گرفتم و قدم بلند شد
کوچک شدند گستره های گمان من
پر های آرزوی مرا" ابر یخ" شکست
تنگ ست و سرد مثل قفس، آسمان من
تقدیر مرد دبدن خورشید من نبود
بی مشتری نشست ز پا کهکشان من
....
این شعر عاشقانه به جایی نمی رسد
مثل کلاغ بی هدف داستان من
ما بعد الشعر:
درسه ماهی که این وبلاگ به روز نمی شد ،درگیر آغاز به کار رسمی در محل کارم بودم.البته گفتنی های بسیار از این مدت دارم که در پست های بعدی خواهم نوشت.از این پس به امید خدا هر پنجشنبه این وبلاگ به روز خواهد بود.
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.