87/3/29
2:26 ع
نمی دانم دقیقا این غزل سرسری محصول چه سالی است؟84 یا 83 ...سر کلاس یکی از اساتید محترم بود که اتفاق افتاد! و چند جایی هم خواندمش....اما چون جایی هم ننوشته بودمش کم کم فراموشم شد؛ تا اینکه چند روز قبل از وسط کاغذ پاره های داخل کمدم که در حال تصفیه شدن بود سر بر آورد و با خود ش خاطره هایی را زنده کرد.به هر حال این غزل می توانست سر از کارخانه ی تولید شانه ی تخم مرغ هم در بیاورد.
رویاند نگاه تو گل شاعری ام را
احساس خزان دیده ی نیلوفری ام را
اما نه....نگه دار !که چشمان سیاهت
عاشق نکند این نفس آخری ام را
من آخر این خطم و تو اول خطی!
خطی نکنی زندگی دفتری ام را
تا آخر تنهایی خود را بنویسم
تغییر نده قصه ی بی دلبری ام را
من آتشی عشقم برو ای عاشق مشقی
هم خو نشوی تا دل خاکستری ام را
دل باز به دریا زده ام تا که بجویم
در خلوت رویایی دریا پری ام را
در آب پریشان به کمالی نرسیدم
چون ماه خورم ضربه ی بد اختری ام را
گاهی زجنون چند کلافی بنویسم
جدی نشماری غزل سر سری ام را
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.