88/8/24
9:28 ع
شاه غزلی از "شهریار" افسانه ای ما،به بهانه ی این روزها که آسمان آبستن برف است و زمین....
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یکلاقبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف ،بالاپوش خز ارباب میآید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بیمروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بیدوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد! این بیصفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب! دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند -کز بیگانگان رستیم -
چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمانِ آتش، عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم و گفتم:
که روزی سفره خواهد شد شکم ، این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز، پایان را
حریفی با تمسخر گفت: زاری شهریارا ! بس ؛
که می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را
سید محمد حسین شهریار
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛... در لحظاتی که دارو کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد. هنرجوی سینما هم هستم... ... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.