این داستان گونه را در 22 بهمن 88 نوشته بودم.این روز ها مناسبتی تازه تر پیدا کرده است:
من و ستار خان و سفارت انگلیس
دیشب خواب عجیبی دیدم...جای غریبی بودم...نمی دانم!...باغ حیاط سفارت انگلیس بود پنداری...دیگ بار گذاشته بودند و آدم های زیادی دور و برش می پلکیدند. عده ای هم گوشه و کنار نشسته بودند و داشتند درباره مشروطه می لاسیدند...سیدی آن کنار داشت برای خودش هی می نوشت. (نمی دانم انشایی...بیانیه ا...ی ...چیزی)
کمی این طرف تر شیخ شیرین کار شهر آشوبی داشت صیغه زن سیصدم عطاء السلطنه نامی را بلغور می کرد....ناصر الدین شاه هم آمار حرمسرایش را از سفیر انگلیس می گرفت.
خبر نگار بی بی سی هم افتاده بود دنبال ستار خان و می خواست به مصاحبه اش بکشد و ستارخان با پای لنگ گلوله خورده اش که خون و چرک ازش می ریخت از دستش در می رفت و دم به مصاحبه نمی داد....تا اینکه عطاءالسلطنه خلقش تنگ شد و داد زد:
"آهای ستارخان!..چه خبرته با آن پای ناقص شده ات در می ری؟ بیا تو استودیوی بی بی سی و حالشو ببر"
ستار خان نهیب زد:
"من میخواهم که هفت دولت به زیر بیرق امام حسین بیایند؛ من زیر بیرق بی بی سی نمیروم."
در همین موقع صدای آشپز باشی سفارت بلند شد:
"سفره ها رو پهن کنید که سبزی پلو حاضره"
نوکرهای سفارت جلدی سفره ها را پهن کردند و جمیع حاضران از چپ و راست ریختند دور سفره و افتادند به خوردن سبزی پلو؛....غیر از ستارخان که مهیا می شد برای رفتن. شیخ شیرین کار شهر آشوب رو کرد به ستارخان و در حالی که داشت می لمباند گفت:
"بسم الله"
سفیر انگلیس هم دنباله حرف شیخ را گرفت که:
"بیا ستارخان...حیفه سر سفره ی سبزی پلوی ما یه تبریزی هم نباشه"
ستارخان بی اعتنا به حرف سفیر به شیخ طعنه زد:
"از تو بعیده شیخ...یعنی هر کی به تو هر چی داد باید بخوری؟"
شیخ از کوره در رفت و داد زد:
" آره.. خوب کاری می کنم...بازم بدن می گیرم و می خورم..تو هم عرضه داری بیا و بخور"
ستار خان که حالا سوار اسب شده بود و داشت از حیاط سفارت بیرون می رفت برای لحظه ای برگشت ...حالا خون داشت از زخم ساق پایش فواره می زد...
"سبزی پلوی سفارت انگلیس به تبریزی جماعت نمی سازه...ما همون کیک و ساندیس صلواتی بس مونه. علف بخوریم شرف داره به این سفره ها."
این را ستارخان گفت و هی زد به اسبش و از حیاط سفارت بیرون رفت. صدای غرش مجاهدین از خیابان می آمد.
رضا شیبانی-22بهمن